
پسرم !بیا … … ولی تو می آیی. می دانم که می آیی… خورشید از سینه دیوار، در حال غروب است. و چه پرتوهای آشفته ای! هنوز هم بی قراری دختر کوچک، آزارم می دهد. هنوز هم اندیشه کودکان پس از من؛… گریه های بعد از من؛… ناله های مظلومانه حیدر… امّا نه! چه می شود کرد؟! دیگر زمان موعود فرا رسیده است. دیوار تصویر این دو دهه سخت روزگار را، چه واضح، زیبا، گسترده، و چه غریبانه،… نشانم می دهد! آه! این روزها عجب دردی در پهلویم پیچیده! بازوانم عجیب تیر می کشد. نگاه می کنم. به راستی وقتی ...